ایلیا ایلیا ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

طعم زندگی

گل پسر شیطون تر از همیشه ی من

ماشالله خیلی مامانی شیطون شدی . از وقتی یاد گرفتی راه بری یه لحظه هم دوست نداری بشینی. همش دوست داری با خودت یه چیزایی هم بلند کنی و ببری این ور و اون ور. خونه رو میریزی بهم. وسایل و پرت می کنی. به همه چیز دست میزنی .من با هر کس تلفنی حرف بزنم توام می خوای حرف بزنی. اگه گوشی و بهت ندم گریه می کنی. همش می خوای من باهات بازی کنم. الان که اینا رو می نویسم مثله یه فرشته کوچولو خوابیدی.  ...
31 تير 1391

تولدت مبااااااااااااااااااارک

25 خرداد با یه روز تاخیر تولدت و برگزار کردیم. با اینکه یک ماه تموم در تلاش برای برگزاری تولد بودم . ولی اینقدر خوش گذشت که همه ی خستگی هام از تنم بیرون رفت.  مهمونام خودمونی بودن کلا 25 نفر بودیم ولی جو تولد شاد و پر از شور و شوق بود. تولدت مبارک کفشدوزک کوچولو. عکس آتلیه ات که گیفت مهمونا بود ریسه هپی و ساعت تولدت توپکای کاغذی ریسه جلوی اتاقت خوش آمدید تاج خودت و کلاه بچه ها تزئینات سقف دستمال سفره ها میز شام میز تنقلات کیک و بالاخره گل پسر مامان . یه عکس تکی درست و حسابی نداشتی. چون همش تو همه عکسا در حال شی...
11 تير 1391

قدمهای کوچولوی مرد مامان

    از 11 ماهگی می تونستی چند قدم به تنهایی بری. البته با کلی احتیاط و یه ترس بامزه. چند روز که دیگه می تونی مستقل راه بری و حسابی برای خودت مرد شدی. ط هر روز راه رفتنت و کنترلت داره بهتر می شه.من و بابا امین هم ذوقت و می کنیم و قربون صدقه ات میریم. یواش یواش داره وابستگیت به ما کمتر می شه و بزرگتر می شی. خدا یا شکرت برای داده ها و نداده هات ...
11 تير 1391

سفر به شیراز

12 اردیبهشت رفتیم شیراز . تو ماشین جسابی شیطونی کردی. مخصوصا که پسر خاله ات بنیامین هم تو ماشین ما بود. خیلی بهتون خوش می گذشت و ما رو دیوونه کرده بودین. خاله نفیسه که از دستتون فرار کرد. شیراز خیلی هوا گرم بود و لپای سفیدت همش گل می نداخت. کلی تو شیراز گشتیم و بعد از اون رفتیم آبشار مارگون و یاسوج و شهرکرد. در کل سفر خوبی بود و تو هم مثله همیشه آقا و گل بودی. با بابا امین تو پاسارگاد     ...
6 تير 1391

رو پاهای کوچولوت وایسادی

11 ماهگی بالاخره تونستی خودت به تنهایی رو پاهات بمونی. خودت هم کلی ذوق می کردی و دست می زدی و خودت و تکون می دادی. عزیزم داری روز به روز بزرگتر می شی. عزیز دل مامان دوست دارم ...
5 تير 1391

24 خرداد یه روز یه یاد موندنی برای من

عزیز دل مامان خدا رو برای اومدنت تو زندگیم شکر می کنم و از اینکه گل دوست داشتنی و خوبی مثله تو بهم داده تا آخر عمرم ممنونشم. 24 خرداد برای من یه روز خاصه چون تیکه ای از وجودم  به این دنیا اومد. از لحظه ای که به این دنیا اومدی و من اون چشای پف دار مشکیت و دیدیم  داستان عاشقی مادرانه من هم شروع شد. تو این یک سال لحظه لحظه ها رو باهم بودیم. گریه ها و خنده ها و حتی صدای نفس کشیدنت و دوست داشتم و خاطره هام باهاشون ساخته شد . خیلی وقتا دلم برای اون روزای اولت تنگ میشه که چقدر معصوم و کوچولو  و آروم بودی . چقدر زود گذشت. می دونم بقیه این راه درازی که باهم داریم هم زود می گذره. پس دوست دارم از لحظه لحظه باهم بودنمون لدت ببرم.&...
5 تير 1391

اولین مروارید کوچولو

اولین دندونت بعد از کلی ریزش آب دهان و خارش بالاخره وقتی شش ماهه و سه هفته ات بود بیرون اومد. طبق معمول خونه مامان شهناز بودیم و من می خواستم بهت غذا بدم که یه دفعه احساس کردم قاشق به یه چیزی خورد. بله مروارید کوچولوت در اومده بود. البته هنوز خیلی خیلی کوچیک بود. دندون بعدیت 3-4 روز بعد و دندونای بالایی هم 2 ماهه بعد در اومد. ...
3 تير 1391

شیطنتای ایلیا

از 8 ماهگی ماشالله هزار ماشالله روز به روز شیطون تر می شدی . کل خونه رو بهم می ریختی . نمی تونستم ازت چشم بر دارم چون اگه مواظب نبودم خدایی نکرده یه بلایی سر خودت میوردی و حالا خسته از بازی ...
3 تير 1391

اولین عیدت مبارک

خدا رو شکر که یه پسر کوچولوی ناز موقع سال تحویل کنار سفره هفت سینمون بود که وقتی سال تحویل شد با اینکه تازه از خواب بیدار شده بود ، با خوشحالی دست می زد و می خندید. عزیز دلم اولین عیدت مبارک. اینم عکس با بابا امین کنار سفره هفت سین   ...
3 تير 1391

سیزده به در

با مامان شهناز و فامیلا رفتیم سیزده به در . توام حسابی بازی کردی و خوش گذروندی. از این بغل به اون بغل می رفتی. اصلا غریبی نمی کردی و سریع با همه آشنا می شدی. الان ازت عکس ندارم ولی به محض اینکه عکسات و بگیرم برات تو وبلاگت می ذارم.البته بعدش حسابی حالمون گرفته شد. چون تو فرداش سرمای شدیدی خوردی که خیلی ناراحتمون کرد و باعث شد تو کلی وزن از دست بدی ...
3 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طعم زندگی می باشد